خوش اومدی پسرم
بالاخره جوجو كوچولو مثل مامان و بابا طاقت نياورد و 15 روز زودتر اومد كه البته خوش اومد قدمش رو تخم چشم مامان و بابا
روز سه شنبه 19 بهمن ماه در حالي كه ما اصلاً آمادگي نداشتيم و هنوز هم ساك مسافر كوچولو نبسته بوديم بعد از خوردن يك شام رومانتيك با بابايي ، بابايي كه خسته بود رفت بخوابه و مامان نشست پاي سريال هاي تلويزيون ساعت 11 به مادر جون زنگ زدم تا بهش شب بخير بگم بعد هم آماده شدم كه بخوابم كه شيطونك من كيسه آب رو پاره كرد نميتونم بگم چقدر ترسيدم شايد اينطوري بهتر باشه كه بگم در طول اين 34 سال زندگي تا اين حد نترسيده بودم اما نگران نبودم چون دكترت مشخص بود و ميدونستم كه خيلي زود خودشو ميرسونه بابايي رو بيدار كردم اون هم دست كمي از من نداشت به شدت هول كرده بود رفتيم دنبال مادر جون و همگي رفتيم بيمارستان امام خمینی کرج
ايليا جونم مامانت خيلي مي ترسيد اما تو همچنان تو شكمم وول ميخوردي روي شكمم دست كشيدم و به خودم گفتم تنها نيستي پسرت هم باهاته و خدا با هردوي ماست خانم دكتر اسماعيل بيگي (دكتر مامان ) 40 دقيقه اي خودشو رسوند و مامان رو آماده كردن ببرن اتاق عمل توي سالن فقط مادرجونو ديدم و كلي گريه كردم بابايت نبود رفته بود دنبال دفترچه و سونوگرافي هاي تو ( از بس هول بودیم یادمون رفته بود مدارک پزشکیتو بیاریم ) و كارهاي بيمارستان خيلي دلم ميخواست بود